شیوانا یکی از شاگردانش را دید که زانوی غم بغل گرفته و گوشهای غمگین نشسته است.
شیوانا نزد او رفت و جویای حالش شد…
شاگرد لب به سخن گشود و از بیوفایی یار صحبت کرد، و اینکه دختر مورد علاقهاش به او جواب منفی داده و پیشنهاد ازدواج دیگری را پذیرفته است!
شاگرد گفت که سالهای متمادی عشق دختر را در قلب خود حفظ کرده بود و با رفتن دختر به خانه مرد دیگر، احساس میکند باید برای همیشه با عشقش خداحافظی کند.
شیوانا با تبسم گفت:
“اما عشق تو چه ربطی به دخترک دارد!؟”
شاگرد با حیرت گفت:
“ولی اگر او نبود این عشق و شور و هیجان هم در وجود من نبود!؟”
شیوا و با لبخند گفت:
لطفا برای خاندن بقیه مطلب به ادامه مطلب بروید.